دلنوشته های لیدی رها

ساخت وبلاگ
انگار روزهای آخر عمرم یا دنیا رسیده به آخر همش حسرت کارهایی رو میخورم که انجام ندادم... تو یونی همش تو خودم بودم در حالی که میتونستم کلی خوش بگذرونم هرچند روزهای خیلی خوبی هم بود که پر انرژی بودم... موقع نامزدی سر کار نرفتم و خونه نشین شدم که چی بشه؟؟؟  دوست داشتم کلاس آشپزی برم و غذاهای خوشمزه تازه یاد بگیرم... ارشد بخونم... کلاس خود آرایی برم... جلسه های گرافیک چقدددر دوست داشتم...کارم....نمیدونم چرا ولی اصلا اهل انجام دادن بی انگیزه کاری نیستم... مثلا طراحی... کلی استعداد دارم و بهش علاقه دارم ولی خیلی وقت برا خودم انجام ندادم... دوست ندارم این حس من خیلی کارها میتونم بکنم که از زندگیم بیشتر لذت ببرم حیف اینهمه استعداد... حیف... نمیدونم این عادتم چطوری ترک کنم... دوست دارم یکم حوصله به خرج بدم و کلی کار از دستم بر میاد برا دل خودمم شده انجام بدم...اون روز با میم میحرفیدم گفت اونم موقعی که پسرش کوچولو بود و خونه نشین شده بود حسرت روزهایی رو میخورد که شاغل بود و دیدم طبیعی که دلتنگ روزهای پر انرژی و اکتیو زندگیم بشم... پسرک یک ساله که بشه میرم دنبال یه کار نیم وقت... همه کارهایی دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 21 آذر 1395 ساعت: 8:14

از همه شون دلگیر بودم که در مورد بعضی چیزها واقعا بی خیال بودن و خیلی کارهارو نکردن... ناخودآگاه این فکر باعث میشد سرد بشم و دور باشم ازشون... اما میدونستم این درست نیست که خودم بکشم کنار بدبین باشم و همش به کارهایی که باید میکردن و نکردن فکر کنم... من هیچ احتیاجی بهشون نداشتم... اما انگار حوصله و انرژی درست فکر کردن نداشتن...آخر شب خسته و بی حوصله بودم همسری برای چندمین بار حرصم در آورد منم خوب جواب ندادم بهش... شب موقع خواب بهش گفتم ببخشید حوصله نداشتم و خسته بودم نمیخواستم ناراحت بشی گفت اشکال نداره اما سرد بود... بهش گفتم دور شدیم از هم گفت نه من مثل همیشه ام... شاید بیشتر از یه ساعت دلخوری هامون از همدیگه و خانواده هامون گفتیم اینجور حرف زدن هامون خیلی اروم و محترمانه اس... کنارش دراز کشیده بودم و گه گاهی سرشونه اشو می بوسیدم...این صحبت ها چشم منو باز کرد که تصمیم بگیرم اصلا از کسی هیچ انتظاری نداشته باشم و وقتی چیزی ناراحتم میکنه هیچ تو ذهنم تکرارش نکنم و در موردش حرف نزنم که حالم بدتر کنه...تصمیم گرفتم به خاطر همسری هم که شده و مهمتر به خاطر خودم که انرژی منفی نگیرم از این دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

نمیدونم چرا این روزها همش به همدیگه گیر میدیم... نه سر موضوع مهم اما خب همین چیز های بیخودی هم ناراحت کننده اس...امروز کلی ناراحتم... فیلم سلطان قلبها رو میداد... یاد رقص عاشقونه مون با اون آهنگ افتادم و گریه ام گرفت که این روزها انقدر برا چیزهای کوچیک گیر میدیم به هم... به همسری اس دادم که دلم گرفته و یاد رقصیدنمون افتادم... گفتم میترسم و نمیخوام از هم دور بشیم گفت منم همینطور... نمیدونم اثر چی که بعضی روزها انقدر دلنازک میشم و به ترک دیوار هم گریه میکنم...  دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

تو چند تا پست قبل گفتم که از بدبین بودن خسته شده بودم و میخواستم تو رابطه ام با خانواده همسر تغییر ایجاد کنم، به طور معجزه واری از همون موقع ها خواهرشوهر وسطی هم مهربون شد مثل روزهای اول... منم وقتی با اونهاییم سعی می کنم از جمعمون لذت ببرم و بگم بخندم... از مهمونی ها لذت میبرم و حوصله ام سر نمیره... البته دیگه مثل اون موقع ها زیاد در مورد مسائلمون باهاشون صحبت نمیکنم هرچند از اول هم به خاطر محافظه کار بودنم زیاد حرف نمیزدم... اکثرا در مورد چیزهای کلی صحبت میکنم... همسری دوشنبه کلا خونه بود و چون نمیخواستیم مهمونی بریم وقتمون انگار چند برابر شده بود... با آرامش روزمون گذروندیم... عصر رفتیم بیرون ... گل پسر این روزها میخنده و دل می بره... اون روز صبح سرش چسبوند به سینه ام و خوابید خدا می دونه چقدر کیف کردم... هوا گرم شده و لباس کمتری میپوشه، دلم از دیدن دست و پای لخت کوچولوش غنچ می ره... فندقم تو خانواده ما اولین نوه است و خیلی خیلی برا مامان بابا و داداشم عزیز... شادی زندگیمون... مرداد ماه آخرین ماهی که تو این خونه ایم ان شالله... از اولش باید شروع کنیم به بسته بندی دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

بعد به دنیا اومدن فندق پیاده‌رویم در حد صفر بود چون همش میترسیدم وسط راه گریه کنه و نتونم آرومش کنم... دلم لک زده بود برا قدم زدن و لذت بردن از آب و هوای خوب...بعد دیدم خیلی ها که بچه شون از جوجه ما کوچیک تر میرن بازار و این ور اون ور و از طرفی کاملا میتونم آروم نگهش دارم این روزها بهش شیر میدم پوشکش عوض میکنم و میریم پیاده‌روی با مامان و چقدر میچسبه... هرچند همش حواسم بهش هست که آفتاب اذیتش نکنه و تو بغلم خسته نشه و تو راه هیچ میبوسمش... اون روز به همسری میگفتم با اینکه خلا وجود یه بچه رو تو زندگیمون حس نمیکردیم چقدر خوب شد که بچه دار شدیم... یه امید تازه یه شادی محض تو زندگیمون... قبل بچه دار شدن به شدت معتقد بودیم که بچه مانع تفریح داشتن و همش میخواد آدم اسیر کنه اما حالا میبینیم که چقدر زندگیمون کامل شده و خدا میدونه چقدر عزیز برامون... گاهی مثل جوجه سرش می ذاره بین گردن و سینه من یا همسری انگار آرامش میگیره و غرق لذت میشیم...من میگفتم چطور آدم میتونه خودش وقف بچه بکنه و انقدر فداکار باشه حالا دارم با تمام وجودم حس میکنم که خود به خود آدم دوست داره هرکاری از دستش برمیاد ب دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

اسباب کشی تموم شدددددددیکی از سخت ترین کارهای دنیاست اما بالاخره تموم شد این چند روز همش بابا و مامانم می اومدن کمکمون و کلی از کارهارو انجام دادن روز اسباب کشی هم خواهر بزرگه همسری اومد کمک... وسایل پذیرایی تقریبا سر جاش چیده شده و مونده تنظیم دقیق چیزهای دکوری و چیدن بوفه و... اتاق دلبرکم و آشپزخونه هم تموم شده میشه گفت... مونده اتاق ما.... خونه نسبت به خونه قبلی خیلی بزرگتر و بهتر خیلی دوسش دارم از ذوقم تند تند کارهارو انجام میدم که زود تموم بشه خوشگل بشه...اتاق دلبرکم تراس داره کنار در تراس یه میز کوچولو گذاشتم که گلدونهارو بچینم روش... آشپزخونه کلی کابینت داره خوشبختانه... شب اول بعد خوابیدن فندق همسری طفلی دیدم خیلی خسته اس کلی ماساژش دادم بعد خوابیدنش از ذوقم رفتم سر وقت حموم شستم هرچند بوی مواد شوینده پدرم در آورد... من کلا اینجوریم که اگه چیزی دوست داشته باشم زود زود سعی می کنم رو به راه بشه که ازش استفاده کنم بهش سر و سامون میدم اما اگه دوست نداشته باشم صد سال می مونه تا حوصله ام بگیره... تو خونه قبلی خیلی چیزها مونده بود تو جعبه یا بسته‌بندیش و کلی چ دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

خیلیییی وقت ننوشتم و خب علت اصلیش این که اینارو مجبورم با گوشی بنویسم و خب سخت... تو پست آخر تا اونجایی نوشتم که قرار بود مامان اینا چند روز برن مسافرت و اون موقع دیدم که چقدر بهشون وابسته شدم  دو روز اول خیلی سخت گذشت اما دو روز آخر رفتم مهمونی و خونه نموندم زیاد با اینکه کار داشتم و خوب بود خونه جدید دوست دارم و کار کردن توش لذت‌بخش برام... تو خونه قبلی انگار هرچی مرتب میکردم نظم و ترتیب و سلیقه مشخص نمیشد و... چند وقت بود تو تلگرام با یه کانالی آشنا شده بودم که کلی ویدئو در مورد انرژی مثبت و...  داشت کلی ازش چیزهای جالب که هیچ جای دیگه ای نشنیده بودم یاد گرفتم و حس می کردم اتفاقی نیست که این کانال پیدا کردم یه دوره پولی هم داشت که اولش مردد بودم شرکت کنم اما بعدش از نود و نه هزار تومن تخفیف خورد شد هفتاد و هفت تومن و شرکت کردم و جواب خیلی از سوال هام پیدا کردم... فهمیدم وقتی اتفاق بد تکراری میفته برامون در درونمون چیزی هست که باید پاک بشه... هر روز به فایل های صوتی و تصویری گوش می کنم و انرژی میگیرم... شبها بعد خوابیدن پسرک و همسری تو سکوت و آرامش گاهی به ای دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

وبلاگ قبلیم میخونم،  نوشته های عقد نامزدی عروسی... حس و حال اون موقع ها زنده میشه میگم چه خوبه که تقریبا با جزئیات کامل نوشتم خیلی چیزها رو یادم رفته بود حس اولین بوسه ها بغل کردن های پر آرامش شیطنت ها بی قراری ها... چقدر خوشحال بودم که همسری بد دل نیست گیر نمیده مهربون و بگو بخند و خوش برخورد و همیشه براش خواسته هام مهم... چقدر عالی بود که همه چی طبق نظر و سلیقه خودمون پیش میرفت... چقدر خوشحال بودیم که مال همدیگه شدیم...شیرینی ناب اون روزها یادم میاد به این فکر می کنم که خیلی از خوبی ها که برام پررنگ بود الان عادی شده و این خوب نیست یه مدت هم با اینکه میدونستم فکرم از بیخ و بن غلط تو دلم میگفتم شاید انتخاب درستی برا هم نبودیم اما بعدا به این نتیجه رسیدم که بهترین انتخاب برا هم بوده و هستیم... سعی می کنم بیشتر قدر زندگیم بدونم خوبی های خیلی بیشتر از نقطه های منفیش... بی انصافی قدر اینهمه خوبی ندونم...این شعر اون وبلاگ نوشته بودم دلم خواست اینجا هم بنویسم :من از جهنم گریخته اماز خودمو به تو پناه آورده ام زیبای من !بگذاربا قلب تو زندگی کنم که قلب تو بی کینه می تپدای آخرین امید دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

خیلی دلمون میخواست چند روز تعطیلی بریم سفر اما معلوم نبود بشه بریم یا نه... آخر سر من گفتم بریم آستارا سرعین کافی نمیخواد طولانی بشه... از طرفی همسری به زمینمون تو نور میخواست سر بزنه، قرار شد نریم سرعین و مستقیم بریم آستارا... وسایل جمع کردیم و راه افتادیم... نگران بودم کوچولومون اذیت بشه یا سرما بخور و خوش نگذره... یکم اولش نق زد و گریه کرد دیگه گفتم تو راه بیچاره مون میکنه اما خوشبختانه اینطور نشد بالش گذاشته بودم رو پاهام که راحت بخوابه... کلی تو راه حرف زدیم حس خیلی خوبی داشتیم جفتمون عاشق سفریم ... عصر رسیدیم آستارا بارونی و سرد بود عصرونه خوردیم و رفتیم بازارچه... وقتی میریم سفر همه چی انگار جا می مونه تو شهرمون حس سبکی بهمون دست میده من و همسری خیلی خیلی تو سفر تفاهم داریم و برا همین بهمون خوش میگذره همیشه در مورد جایی که میخواییم بریم غذا خوردن تفریح و ... با هم موافقیم و این کلی آرامش میده بهمون ... بعد بازارچه یکمی شهر رو گشتیم هله هوله گرفتیم و برگشتیم استراحت کنیم ... شیر کوچولو خسته بود و زود خوابید همسری هم کلی رانندگی کرده بود و خسته بود چرت زد و بعد اینکه از خواب دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:45

به خاطر یه بگومگوی کوچولو حس میکنم همه چی بهم ریخته... دلم تنگ میشه برا اوایل زندگیمون این روزها چیزهای منفی بیشتر به چشمم میاد... شب قبل خواب بغلش کردم... بهم نمیچسبه زیاد... میگم بغل بهت میچسبه؟  میگه اره... از ده تا چند تا؟ میگه بیست تا... به تو چی؟ میگم به من نهُ تا... چرا؟؟؟ چون حس میکنم یه جوری شدی... میگه نه من عادیم... میگم چیزهای کوچولو زیادی تو زندگیمون هست که تو دوست نداری؟ میگه تا حدی... خیلی زیاد نیست تو زندگی همه هست... با خودم فکر می کنم همین چیزهای کوچولو که همش به خاطرش دارم حرص میخورم یادم میفته باید رو خودم کار کنم زوم میکنم رو خوبی هاش که مهربون، همه جور راه میاد، برا زندگیمون همه کاری میکنه، خیلی کم نه میگه بهم و..... حالم خوب میشه با آرامش میخوابم...  دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:44

این اواخر یکی دو بار رفتیم برا خرید به شهرهای مرزی که جنس ترک داشتن و حسابی خرید درمانی کردیم  ... خرید خیلی دوست دارم و همیشه شب قبل رفتن ذوق زده میشم... پسرک هم همسفر خوبی تو ماشین لباس خیلی ضخیم نمیپوشونم که اذیت بشه به جاش پتو میکشم روش، قبل پیاده شدن از ماشین پوشکش عوض می کنم و غذا میدم بخور که وسط راه نق نزنه ... تو کالسکه خوشبختانه میشینه و بیشتر با اون اینور اونور میریم... همسری هم حسابی باهام همکاری میکنه... خرید کردن با وجود کوچولو یکم سخت  اما تصمیم ندارم روزهای زندیگمون با انتظار برای بزرگ شدن جوجه از دست بدم... همسری وقتی مجرد بود فکر می کرد ازدواج یعنی پایان تفریح و گردش اما بعدش دید من چقددددر پایه ام و اتفاقا دو نفره خیلیم میچسبه قبل به دنیا اومدن نی نی تصمیم گرفتیم بچه باعث خونه نشین شدنمون نشه درست اوایل تا چند ماه که خیلی کوچولو بود به خاطر گرما و مریض شدنش جایی نرفتیم ولی خب از طرفی هیچ امکان رفتنش هم نداشتیم اما الان که بزرگ تر شده هیچ فرصت سفری رو از دست نمیدیم تمرینات شکرگزاری با کانال گیس گلابتون انجام میدم و لذت میبرم... هر شب قبل خواب به همسری م دلنوشته های لیدی رها...
ما را در سایت دلنوشته های لیدی رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5ladyrahaf بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:44